فرنیکافرنیکا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

farnika

ده ماهگی

امروز ده ماهت شد . هنوز نمیتونی به تنهایی قدم برداری ولی بدون کمک میتونی وایستی . به شدت هم از روروئک ات بدت اومده تا میزارمت توش انگار که بدونی زندانی شدی مدام التماس میکنی بیرون بیارمت . تو صندلی ماشین هم که میذارمت مدام نق میزنی چند روزپیش وسط راه یدفعه منو شکه کردی از تو آینه نگات کردم دیدم کمربندات رو آزاد کردی و بدون اونا نشستی خدا به خیر کنه از این به بعد باید چیکار کرد ؟ مامان جون امروز بردت مرکز بهداشت از اون ماه نیم کیلو اضافه کردی . رفلاکس ات هم خیلی بهترشده فقط بعضی شبا یکم گریه میکنی ولی بعدش میخوابی . دیروز برای اولین بار وقتی بردمت خونه مامان جون پشت سرم گریه کردی و بهونه ام رو گرفتی . وقتی ...
25 ارديبهشت 1393

برای همسرم ، برای پدرت

سلامتی مردی که خورشید هر روز دیرتر از اون بیدار می شه اما زودتر از اون به خانه بر می گرده ....  سلامتی مردی که "نمیتونم" براش یه واژه است و بودن کنارش بالاترین امنیت دنیاست سلامتی مردی که تا نفهمه برای چی ناراحتی مگه بیخیال میشه .... سلامتی مردی که با یه" مشکلی نیست بسپرش به من " گفتن اش تمام نگرانی های دنیا رنگ میبازه سلامتی مردی که شادی شو با من وتو تقسیم میکنه اما غصه شو با .... سلامتی مردی که مهربانی اش قد یه آسمونه ولی دلش قد یه نگاه سلامتی مردی که برای رفاه من وتو حاضره هر کاری بکنه حتی تو تعطیلات رفتن اضافه کاری و خدا میدونه که چقدر خسته است از این مترو و چقدر بهش نیاز داره ولی خم به ابرو نمی...
22 ارديبهشت 1393

عشق مارک

توی این نه ماه که از خدا عمر گرفتی به دو چیز خیلی علاقه داشتی یکی مارک لباسها و اسباب بازی ها و  ... تا یه وسیله که مارک داشت می دیدی سریع میذاشتی تو دهنت یکی هم در شربت و بطری و وسایل خونه مثل این مامانی این همه اسباب بازی داری ، چرا به اینا گیر می دی؟ این عکسا رو خاله مرضیه (زن عمو) ازت گرفته دستش درد نکنه   ...
7 ارديبهشت 1393

یه روز نه خیلی معمولی

هر روز صبح این جوری شروع میشه : ساعت 6 از خواب بیدار میشم آخرین شیر رو برات درست میکنم. بعد از اینکه خوردی (در خواب) میرم صبحونه میخورم تا حاضر شم ساعت میشه 7 راه میوفتیم خونه مامان جون و از اونجا مامانی میره سر کار . تا ساعت 2 سر کارم . بعدش من هم میام خونه مامان جون تا اونجا ناهار بخوریم و راه بیوفتیم معمولا ساعت 4 میشه . نهایتا تا 5 میرسیم خونه و هر دو میخوابیم تا بابایی بیاد . این روال یه هفته ی کاریه . اما دیروز وقتی از خونه مامان جون رسیدیم خونه ساعت 4 بود . سریع رفتم کتری رو گذاشتم تا آب بجوش بیاد برات شیر درست کنم . وقتی تو راه بودیم خوابت برده بود و همچنان در خواب بودی . گفتم سریع شیر رو درست کنم من هم یه چ...
4 ارديبهشت 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به farnika می باشد